تاريخ : پنج شنبه 22 تير 1391
| 11:0 | نويسنده : زهـــــــــــــرا
باران، این چنین دل مرا بردی
باران، دم به دم مرا تو آزردی
باران سرنوشتم را به یاد آور
باران سرگذشتم را مکن باور
من غریبی قصه پردازم
جون غریقی غرق در رازم
گم شدم در غربت دریا
بی نشان و بی هم آوازم
بازهم آمدی تو بر سر راهم
آی عـــــــشق میکنی دوباره گمراهم
دیریست قلب من از عاشقی سیر است
خسته از صدای زنجیر است
نظرات شما عزیزان:
کاش وقتي اسمان باراني است
چشم را با اشک باران تر کنيم
کاش وقتي که تنها ميشويم
لحظه اي را با ياد يکديگر کنيم
عالی بود ب وب منم سر بزنی خوشحال میشم
چشم را با اشک باران تر کنيم
کاش وقتي که تنها ميشويم
لحظه اي را با ياد يکديگر کنيم
عالی بود ب وب منم سر بزنی خوشحال میشم